أَنَا صَاحِبُ الدَّوَاهِی الْعُظْمَى.
ماندم میان خوف و رجا، دست من بگیر
وقتم کم است آه خدا دست من بگیر
چیزی نمانده جمع شود خوان رحمتت
حالا که هست سفره به پا دست من بگیر
درهم بخر، سوا بکنی گریه می کنم
امشب کنار این رفقا دست من بگیر
من صاحبِ مصائب سنگین و بی حدم
با این همه گناه و خطا، دست من بگیر
ای دستگیر، باخبری کرده اند خلق.
دست مرا دوباره رها، دست من بگیر
باد صبا هوای نجف را می آورد
مستم به بوی باد صبا، دست من بگیر
باشد. دخیل پنجره فولاد می شوم
در روضه ی امام رضا دست من بگیر
بر رشته ی محبت او چنگ می زنم
چنگی که لَا انْفِصامَ لَها، دست من بگیر
بر خاکِ کوچه رو به اباصلت ناله زد
در زیر پام مانده عبا، دست من بگیر
پنجاه بار بینِ گذر خورده ام زمین.
یاد غریب کرب و بلا، دست من بگیر
.
.
.
عباس نیست، زینب و یک محملِ بلند!
گوید سکینه عمه بیا دست من بگیر
محمد جواد شیرازی
درباره این سایت